کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

بابا و پسرش

منم افسردگی بعد از زایمان گرفتم!!!

یه مطلب جالبی امروز خوندم که می گفت پدران هم بعد از بچه دار شدن دچار افسردگی میشن! خدا وکیلی باید قلم پژوهشگر و نویسنده را طلا گرفت. آخه من که پدرم در اومده. ظهر که از سرکار بر میگردم خونه، آقا کیان یا خوابه یا بیداره و داره بازی می کنه یا بیداره و داره عربده کشی می کنه! تازه وقتی که می فهمه می خوایم یه لقمه غذا بخوریم یادش میفته که باید گریه کنه! چند شبی هم هست که خواب تعطیل! ظهرها هم که من بعضی وقتا می تونم بخوابم و مامان مینا نه! امروز صبح هم که با اجازتون گیج خواب بودم و کار هم بی کار! فکر کنم همین روزهاست که بنویسند بابای کیان به دلیل افسردگی بعد از زایمان دست به خود کشی زد و به ملکوت اعلی پیوست! حالا از ما گفتن بود... آقا کیان...
27 بهمن 1390

بابایی و یادی از کودکی

سلام پسرک گل بابا. نمی دونم وقتی اینا را می خونی اصلا نی نی وبلاگی وجود داره یا نه؟ اما می دونم اگه هم باشه از این قالب در اومده.امروز داشتم فکر می کردم چه قدر زود گذشت 28سال از عمر بابایی. انگار همین دیروز بود که می رفتم مهدکودک، بعدش دبستان و راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه و سربازی و سرکار و ازدواج و مسوولیت یک زندگی و اصلا نفهمیدم کی بابا شدم! هنوزم که هنوز وقتی کارتن های زمان خودم را می بینم میرم توی اون روزها. یادش بخیر بابایی! واقعا چه قدر زود گذشت، روزهایی که بابام وقتی میومد با یه بغل پر از اسباب یازی میومد و همون شب خرابشون می کردیم و منتظر می موندیم تا باباجونت برامون بازم اسباب بازی بخره. یادمه بچه که بودیم خونه خانوم جونم که مام...
25 بهمن 1390

لالایی بابایی

سلام. یکی دو هفتس می خوام یه پست بذارم که نمیشه. نه حسش هست و نه وقتش که تمومش کنم متن این پست را! اما عوضش مامان مینا از پسرکم عکس های خوشگل می گیره و میذاره توی وبلاگش و منم ازش می دزدم و میذارم اینجا. از اونجایی هم که مدتیه توی تَرکَم، نمی تونم عکس کیانو بذارم توی فیسبوک. لامصب ترک فیسبوک هم واقعا خیلی سخته!!! حالا این عکس ناز را از پسر نازم میذارم... لالایی بابایی ...
24 بهمن 1390

ماجرای اصفهان...

سلام پسرکم.خوبی بابایی.من اینجا احوالپرسی میکنم که ان شاءالله وقتی رفتی مدرسه و با سواد شدی اینا را بخونی حال و احوالی پرسیده باشم.من بعد از چهار هفته اومدم تا وبلاگ گل پسرمو به روز کنم و از اتفاقات این مدت بگم. جمعه همون ٤ هفته پیش دلت کار نکرد بابایی و ما هم خیلی نگران بودیم. جمعه اصلا نخوابیدی و ما هم نخوابیدیم و برای اینکه ببرمت دکتر شنبه نرفتم سرکار. رفتیم دکتر و باز هم خوب نشدی.البته دکتر گفت به خاطر تغذیه نامناسب مامانته که اینجوری شدی.تا خونه مامان جونت بودیم من برای مامانت میوه و کمپوت و... می گرفتم و سرکار که بودم مامان جونت میداد مامانت بخوره و منم شبها مواظبت بودم تا همه که خوابند مامانت اذیت نشه.برای مامانت آ...
2 بهمن 1390
1